مختصری از زندگینامه نرجس(ع) (قسمت اول)
.: جـــوزا :.
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من / ورنه این دنیا که خندیدن نداشت....
http://youhosting.ir
نگارش در تاريخ پنج شنبه 19 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

نام: نرجس (اسامی دیگری نیز ذکر شده است).

کنیه: ام محمد (بن حسن(ع))

نام پدر: یوشعا (یشوعا نیز گفته اند)

نسبت مادری: از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا، وصی حضرت عیسی (ع)

ملیت: رومی

تاریخ وفات: سال 261 هجری قمری

نام همسر: حضرت امام حسن عسکری

تعداد فرزندان: یک پسر (حضرت مهدی (عج))

محل دفن: سامرا

 نرجس مادر امام مهدی(ع) است که نام رومی او ملیکه (ملیکا) بود. وی را به نامهای ریحانه،

صیقل و حکیمه نیز خوانده اند. پدرش یوشعا فرزند امپراتور روم شرقی بود. مادرش از فرزندان

شمعون بن حمون بن الصفا، وصی حضرت عیسی (ع) و کنیه اش ام محمد بن حسن بود.

ملیکه با اینکه در کاخ می زیست و با خاندان امپراطوری زندگی می کرد، اما آن چنان پاک و با عفت بود

که گویی با این خاندان نسبتی نداشت، بلکه از نظر پاکی و صفا چون خانواده مادری خود بود و

زندگی اش همچون زندگی شمعون و عیسی بن مریم، از صفا و معنویت و پاکی خاصی برخوردار بود.

شمعون صفا فرزند حمون از اصحاب خاص و یکی از 12 حواری حضرت عیسی (ع) و سر آمد

آنان بود که به او پطرس نیز می گفتند. پطرس را در شهر رومیه کشتند و وارانه بر دار کردند.

نسبت مادری حضرت نرجس به همین شمعون صفا می رسید.

دوران کودکی نرجس:  در میان درباریان روم، زندگی یوشعا زبانزد بود، آن فرزند نامی امپراطور،

یکی از نوادگان شمعون صفا را به همسری داشت و حاصل این پیوند دختر زیبایی به نام  ملیکه بود.

امپراطور نسبت به ملیکه که دوران کودکی را پشت سر می نهاد بسیار محبت می ورزید و مهربان بود.

دلبستگی خاص امپراطور به ملیکه او را سر آمد منسوبان قیصر ساخت، از آن رو، بزرگ روم، آموزش،

تعلیم، اخلاق و آداب اجتماعی این نواده ی عزیز را به بهترین آموزگاران قسطنطنیه سپرد. او غیر از

آموزش زبان رومی، فراگیری زبان عربی را نیز برای ملیکه مقرر ساخت، لذا یک مربی، همه روزه در

دو نوبت نزد او می آمد و عربی را به او آموزش می داد، بدان حد که دختر یوشعا این زبان مهم را به

خوبی آموخت. با گذشت 13 بهار از عمر ملیکه، امپراطور ازدواج او را با نواده دیگرش که عمو زاده

ملیکه نیز بود، پیشنهاد کرد. با توجه به اینکه کسی نمی توانست از فرمان امپراطور سرپیچی نماید،

امپراطور از طرف نوه اش از ملیکه خواستگاری کرد و سپس عقد باشکوهی ترتیب داد. در آن

مجلس 300نفر از برگزیدگان روحانیان و کشیشان مسیحی، 700نفر از افسران و فرماندهان ارتش

و 400هزار نفر از اشراف، معتمدین و ثروتمندان، شرکت داشتند. مجلس در کاخ با شکوه امپراطور

برگزار شد. تخت بزرگی را که با انواع جواهر، طلا، نقره، یاقوت و عقیق آراسته شده بود، در جای

 مخصوص کاخ گذاشتند. برادر زاده یوشعا روی آن تخت نشست. تشریفات مراسم عقد فراهم شد.

درباریان و خدمتگزاران با لباسهای مخصوص، هر کدام در جایگاه مخصوص خود برای خدمت،

ایستادند. در اطراف کاخ، قندیل ها و چهل چراغها مجلس را جلوه ی خاصی داده بودند. ناقوس نواخته

شد، روحانیان برجسته مسیحی کنار تخت، با کلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف

به صف ایستادند و کتاب مقدس انجیل در دست داشتند. همین که انجیل را گشودند تا آیات آن را تلاوت

کنند، نا گهان زلزله آمد، کاخ لرزید و هر کسی که روی تخت نشسته بود، بر زمین افتاد. خود امپراطور

و نوه اش (داماد) نیز از تخت بر زمین افتادند. ترس و لرز، حاضران را فرا گرفت. یکی از کشیشان

بزرگ به حضور امپراطور آمدند و عرض کرد: این حادثه ی عجیب، نشانه ی بلا و خشم خدا و علامت

پایان یافتن آیین و مراسم است، ما را مرخص فرمایید تا برویم. امپراطور پایان مجلس را اعلام کرد.

همه رفتند. سپس دستور داد آنچه که از تخت، قندیل ، چراغ و چیزهای دیگر که در هم ریخته و افتاده

بود همه را به جای خود گذاشتند. اینبار امپراطور تصمیم گرفت که ملیکه را به همسری عموزاده

دیگرش در آورد، با خود گفت: شاید این حادثه زلزله  برای آن بود که ملیکه همسر عموزاده اولی نگردد.

دستور داد تا مجلس را در کاخ، مثل مجلس سابق آراستند. درباریان و خدمتکاران هر کدام در جایگاه

مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را در جای خود گذاشتند. روحانیان برجسته ی مسیحی با در

دست گرفتن شمعدان ها و با لباسهای مخصوص در کنار تخت قرار گرفتند. عموزاده دومی برتخت نشست.

همین که مراسم عقد شروع شد و کشیشان خواستند صیغه ی عقد بخوانند، بار دیگر زلزله رخ داد و

همه حاضران پریشان شدند. رنگها پرید، مجلس بهم ریخت و تختها واژگون گردید. امپراطور و

داماد دومی از تخت بر زمین افتادند. همه وحشت زده از کاخ بیرون آمدند و به خانه های خود رفتند.

امپراطور بسیار ناراحت شد، در غم و اندوه و فکر، فرو رفت و لحظه ای این دو حادثه ی عجیب را

فراموش نمی کرد.

 

داستان رؤیای عجیب نرجس (س)

اگر چه ملیکه با آن طینت پاکی که داشت، خواستار چنین ازدواجی با چنان افرادی نبود و در آرزوی

رفتن به خانه ای بود که پر از صفا، معنویت و خدا پرستی باشد، اما دو حادثه ای که رخ داد او را نیز

غرق در تفکر کرد. با خود می گفت: سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدایا!

به من کمک کن و مرا نجات بده. او همچنان فکر می کرد و اندوهگین بود تا اینکه شب خوابش برد.

در خواب دید که ...  

ادامه دارد...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: